از قطعنامهها دو سال بزرگتر بود
از غزه
دو روز کوچکتر
تازه حرف آمده بود
اما هنوز نام خود را نمیگفت
با آن که بابا را میگفت
شمع را میگفت
و غزه را.
دیشب شب تولد او بود
که برق نبود.
دوباره فشفشهای روشن شد
با فسفر سفید
پدر فریاد زد: به خاطر خدا نزنید.
مادر میخواست فوت کند
که کیک خندهاش خونین شد!
تنها در چشمهای دخترک
دو شمع کوچک میسوخت
(علیرضا قزوه)
درباره این سایت